دلتنگی کیانا خانوم برای بابایی
روز چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت بابایی رفت خمین و من و کیانا جونم رفتیم خونه مامانی. کیانا اولش از اینکه رفته بودیم خونه مامانی خیلی خوشحال بود اما روز بعد این قدر دلش برای باباش تنگ شده بود که روزی چند بار صدا می زد بابایی بابایی. بعضی موقع ها هم می گفت مامان می گفتم جانم می گفت بابا . یک بار هم فکر کرد که باباش اومده چهاردست و پا سریع رفت سمت در و صدا می زد بابا بابا اما دید خبری نیست و کلی حالش گرفته شد. الهی مامان قربونت بشه که این قدر مهربونی عزیزم .